نمیدانــم چشمــانـت با مـن چـه میکـند!!
وقــتی کــه نگـاهـم میکـنی ….
دلـم چــنـان از شیــطنت نگــاهت میـــلرزد
که حــــــــس میکنـم چــــقد زیــباست فــــدا شدن
برای چشـــم هـایـی کـه تمـام دنیای مــــن است!!
پ ن: چند روز پیش سید رضا به یکی از روستاهای اطراف یزد رفته بود وقتی برگشت همراه خودش توت آورده بود. از قضا توی ظرف توت از این مورچه گنده ها بود "مورچه معمولیا با سایز بزرگتر" اومد توت ها رو توی یه ظرف دیگه بکنه ، حالا منم کنارش وایساده بودم تو آشپزخونه همینکه توت ها رو ریخت تو اون یکی ظرف یکی از مورچه ها افتاد رو سنگ آشپزخونه . منم کنارش بودم دیگه دو متر پریدم عقب و جیـــــــــــــــــغ و مـــــــورچه مــــورچه مــورچه ..."
حالا قیافه م ترسیده ها!!! انگار یه حیوون درنده دیدم ... بعله
سید رضا یه ثانیه یه نگاه عاقل اندر سفیه و خنده دار بهم کرد و
گفت: خانم مورچه ست مورچه !!!! (با حالتی گفت که کوچیکیشو خودتون درک کنید دیگه)
قیافه ش جالب شده بود ... نگاهش به من جالبتر!!!
دوسش دارم آقامه ...
- ۹۴/۰۴/۱۷
سلام آزاده جونم[لبخند]
بله دعا کردم اون هم چه دعایی[چشمک][لبخند][خجالت]
من هم تسلیت میگم ان شاء الله و به حق همین شب ها و روزهای اجابت دعا که با همسریت حاجت روا بشید دوست خوب من[بغل][قلب][چشمک]