نبــایــد یــہ مـو از ســرت کــم بشـہ!
حــق نــدارے غصـہ بخــورے، همیشــہ بـایــد شـاد بـاشـے!
اجــازه نـاراحـت شـدن نــدارے!
بـایــد خیلــے مواظـب خـودت بـاشـے
فهمیــدے؟
حـق مریـض شـدن هـم نــدارے! بـاشــہ؟
چـون مـن دوســـــت دارم
پ ن: چند وقت پیش تو ماه مبارک رمضان رفته بودیم دهات اطراف استان
پدر عزیزم اونجا خونه باغ داره
عصری بود و مشغول صحبت و حرف بودیم
یه روفرشی تو حیاط پهن کرده بودیم و نشسته بودیم سید رضا هم کنار من دراز کشیده بود
بابا داشت یه قضیه رو تعریف میکرد و ما مشغول گوش دادن
در حین شم من گاهی شیطونی می کردم و سربه سر سید رضا می ذاشتم
تو قضیه مورد تعریف بابا (چه جمله بندی جالبی شد!!!!) یه خانم سالمندی بود که بابا داشت ازش تعریف می کرد طرف خیلی پوست آفتاب مهتاب ندیده و خوشگلی داشت و خیلی ناز بود و .... دیگه ته این دختر روستایی لپ قرمز خوشگل موشگلا از این لپ گلیای ناز که آدم میخواد بخورتشون
خلاصه جمله تعریفی بابام اینجوری بود که خانمه مثله شفتالو سرخُک می موند (یزدیها می فهمن چی می گم) شفتالو :هلو درشتا و سرخ : قرمز که ما اصولا یزدی ها یه ـُ ک بعد از بعضی از حرفامون می ذاریم بگذیرم یعنی خانمه ته تهش بوده دیگه از نانازیا
همینکه بابا داشت این جمله رو می گفت یه نگاه به سید رضا کردم و آروم گفتم از این به بعد هروقت خواستیم شبا بخوابیم به جای اینکه بگی شب بخیر خانم گلم باید بگی شب بخیر شفتالو سرخوک من وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی خب (به همراه یه چشم غره حسابی ) که اوهم یه چشم خوشگل با خنده گفت (حالا نیست من خیلی لپ گلی و خوشگلم هستم!!!!) و گذشت و شب اومدیم خونه
حالا سید رضا خسته از رانندگی و اینا....بلاخره رفتیم بخوابیم سید رضای منم خوشخواب همینکه من سرم و چرخوندم اونطرف تو چرت بود که بهش گفتم شب بخیر با چشمای پر از خواب گفت شب بخیر .... یه جیغ کوچیک .... سید رضا شب بخیر .... خیل و خب شب بخیر خانم گلم .... یه چیغ بنفش به همراه تکون تکون .... سید رضا شب بخیر .... چشماشو باز کرد و گفت خب چی باید بگم ... هان .... شب بخیر شفتالو سرخُک من حالا بزار بخوابم .... بخواب عزیزم .... در انتها لبخند پر از شیطنت من رو تصور کنید!!!
البته در تمام این مراحل جفتمون حالت اینو داشتیم که بخوایم کله همو بکنیم !!!!