زنها مثل آبند .. لطیفند و سرسخت
نبودنشان دنیا را بیابان میکند و خشمشان سبب ویرانیست
قهرشان درختی صدها ساله و تنومند را میخشکاند
و محبتشان نهالی کوچک را به آسمان میرساند ..
نمیشود زنها را تصاحب کرد حتی اگر هیکلی درشت داشته باشی
یا همهی بچه محلهایت را لت و پار کرده باشی
زن مثل آب است ...
مُشتت را که سِفت کنی فرار میکند
جوری که هیچ وقت نمیتوانی پیدایش کنی ...
پ ن: از وقتی ازدواج کردم ترجیح دادم شب های قدر تو خونه احیاء کنم و مراسم شب قدر رو به جا بیارم هم راحت ترم هم تو خونه خوابم نمی بره، وقتی میرم حسینیه ها یا مسجدها درست وقت قرآن سر گذاشتن که میشه من خوابم گرفته و چرت میزنم ولی تو خونه بیدار می مونم و خوابم نمی بره واسه همین ترجیح دادم خونه احیاء کنم
شب نوزدهم امسال رمضان تو خونه بودم و ...
شب بیست و یکم هم یه سر رفتم خونه بابا بزرگم اینا وقتی دیدم مامانم و خاله هام دارن میرن حسینیه به اصرار مامان منم همراهشون شدم البته به شرطی که اگه دوس نداشتم و راحت نبودم برگردم خونه، یه ساعتی تو حسینیه بودم اما دیدم اصلا حال نمی ده اصلا نمی فهمیدم دارم چی می خونم و همش توجه م به اطراف بود "فضول نیستم دلم بنده" واسه همین پاشدم برگشتم خونه البته بماند که ساعت یک و نیم شب تا رسیدم نزدیک خونه بابا بزرگم اینا و سوار ماشین شدم چقدر ترسیدم ولی تو خونه باقی مراسم احیاء رو با تلوزیون گذروندم
شب بیست و سوم از صبح خونه مامانم اینا بودم و حوالی نه و نیم برگشتم خونه که نه دیر وقت شده باشه که بترسم از کوچه و خیابون ...!!! هم یکم استراحت کنم واسه شب زنده داری، از صبح سید رضا رو ندیده بودم اونم از صبح سرکار نرفته بود و رفته بودم آشپرخونه حسینیه کمک بچه ها آشپزی(ما عادت نداریم وقتی دست یکی مون بنده و کاری داره بهم زنگ بزنیم یا بهم اس ام اس بدیم و همدیگه رو کلافه کنیم"می زاریم قشنگ دلمون واسه هم تنگ بشه بعد !!!!") واسه همین یه دفعه خیلی دلم براش تنگ شد ساعت یازده اینا بهش زنگ زدم که رفع دل تنگی کنم که آسید رضا بنده رو مجبور نمود که برم اون شب حسینیه حالا نرفتن من به حسینیه ای که سیدرضا همیشه میره قضیه داره که با کلی ناز کشیدن سال گذشته بهش گفته بودم چرا نمیرم اونجا ....بماند .... حالا از او اصرار از من انکار تهشم گفت حتی اگه خیلی هم اذیت بشی حتی اگه کلافه هم بشی امشب رو به خاطر من بیا اینجا، بیا پشیمون نمی شی... مگه ول می کرد... بلاخره با کلی ناز و غرغر قبول کردم یه ساعت دیگه برم البته همون وقت پاشدم آماده شدم و رفتم اونجا و اول به همه زندگیم زنگ زدم و گفتم تشریف بیارن دم در تا ما اول ملاقاتشون کنیم بعد از کلی منت که فقط به خاطر تو اومدم تشریف بردم تو حسینیه که از قضا پر شده بود و بیرون از حسینیه چادر کشیده بودن و خانمهایی که تو حسینیه جاشون نبود بیرون نشسته بودن دیگه منم کنار خانمها خودم جا دادم مداح داشت جوشن کبیر می خوند منم اصلا نه همراه خودم قرآن برده بودم نه مفاتیح واسه همین فقط گوش می دادم همون جور شروع کردم تسبیح خوندن و الی آخر که ما تا آخر نزدیک قرآن سر گذاشتن هیچی هیچی انگار اصلا حواسمون جمع نمی شد هیچ یه ذره دلمون هم هوایی نشد ...خلاصه تا مداح یه نیم ساعت قبل از شروع قرآن سرگذاشتن شروع به مداحی کرد و ...
اونجا من دلم یه لحظه از ....
تا پایان مراسم ...
جای همتون خالی واقعا اون آخری دلنشین ترین لحظات ماه رمضون امسالم بود
امیدوارم شما هم لحظات نابی مثله مال من داشته بوده باشید "فعل خیلی گذشته ست"