...زندگیمون با عشق...

آخرین فردی که درست قبل از خواب،در موردش فکر می کنید، کسی است که" قلب " شما به او تعلق دارد...! (دوست دارم همه زندگیم)

...زندگیمون با عشق...

آخرین فردی که درست قبل از خواب،در موردش فکر می کنید، کسی است که" قلب " شما به او تعلق دارد...! (دوست دارم همه زندگیم)

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بدهکاری

به تـــــــو بدهکارم…

دست کم یک جان برای هر لبخندت … !





پ ن: چند شب پیش واسه افطار یه دفعه هوس کردیم رو سر مادر شوهر عزیز خراب بشیم البته افطارمونم با خودمون بردیم وقت برگشت یکم گوش فیل تبریزیهای خیلی خوشمزه خریدیم و تو راه تا خونه خوردیم نزدیک خونمون جوی آب رد میشه از قضا اونشب آبشو باز کرده بودن از اونجایی که ماهم عاشق آب بازی هستیم همونجا پیاده شدیم کنار جوی آب نشستیم و پاهامون گذاشتیم تو آب،خیلی خوش گذشت یکم نشستیم و آب بازی هم کردیم البته فقط من چون اگه سیدرضا میخواست منو خیس کنه مطمئنا کل لباسای من خیس بود (منم در حد شیطونی آب بازی کردم) 

  • آزاده
  • ۰
  • ۰

زن ها

زن‌ها مثل آبند .. لطیفند و سرسخت


نبودن‌شان دنیا را بیابان می‌کند و خشم‌شان سبب ویرانی‌ست


قهرشان درختی صدها ساله و تنومند را می‌خشکاند


و محبت‌شان نهالی کوچک را به آسمان می‌رساند ..


نمی‌شود زن‌ها را تصاحب کرد حتی اگر هیکلی درشت داشته باشی


یا همه‌ی بچه محل‌هایت را لت و پار کرده باشی


زن مثل آب است ...


مُشتت را که سِفت کنی فرار می‌کند


جوری که هیچ وقت نمی‌توانی پیدایش کنی ...





پ ن: از وقتی ازدواج کردم ترجیح دادم شب های قدر تو خونه احیاء کنم و مراسم شب قدر رو به جا بیارم هم راحت ترم هم تو خونه خوابم نمی بره، وقتی میرم حسینیه ها یا مسجدها درست وقت قرآن سر گذاشتن که میشه من خوابم گرفته و چرت میزنم ولی تو خونه بیدار می مونم و خوابم نمی بره واسه همین ترجیح دادم خونه احیاء کنم
شب نوزدهم امسال رمضان تو خونه بودم و ...
شب بیست و یکم هم یه سر رفتم خونه بابا بزرگم اینا وقتی دیدم مامانم و خاله هام دارن میرن حسینیه به اصرار مامان منم همراهشون شدم البته به شرطی که اگه دوس نداشتم و راحت نبودم برگردم خونه، یه ساعتی تو حسینیه بودم اما دیدم اصلا حال نمی ده اصلا نمی فهمیدم دارم چی می خونم و همش توجه م به اطراف بود "فضول نیستم دلم بنده" واسه همین پاشدم برگشتم خونه البته بماند که ساعت یک و نیم شب تا رسیدم نزدیک خونه بابا بزرگم اینا و سوار ماشین شدم چقدر ترسیدم ولی تو خونه باقی مراسم احیاء رو با تلوزیون گذروندم 
شب بیست و سوم از صبح خونه مامانم اینا بودم و حوالی نه و نیم برگشتم خونه که نه دیر وقت شده باشه که بترسم از کوچه و خیابون ...!!! هم یکم استراحت کنم واسه شب زنده داری، از صبح سید رضا رو ندیده بودم اونم از صبح سرکار نرفته بود و رفته بودم آشپرخونه حسینیه کمک بچه ها آشپزی(ما عادت نداریم وقتی دست یکی مون بنده و کاری داره بهم زنگ بزنیم یا بهم اس ام اس بدیم و همدیگه رو کلافه کنیم"می زاریم قشنگ دلمون واسه هم تنگ بشه بعد !!!!") واسه همین یه دفعه خیلی دلم براش تنگ شد ساعت یازده اینا بهش زنگ زدم که رفع دل تنگی کنم که آسید رضا بنده رو مجبور نمود که برم اون شب حسینیه حالا نرفتن من به حسینیه ای که سیدرضا همیشه میره قضیه داره که با کلی ناز کشیدن سال گذشته بهش گفته بودم چرا نمیرم اونجا ....بماند .... حالا از او اصرار از من انکار تهشم گفت حتی اگه خیلی هم اذیت بشی حتی اگه کلافه هم بشی امشب رو به خاطر من بیا اینجا، بیا پشیمون نمی شی... مگه ول می کرد... بلاخره با کلی ناز و غرغر قبول کردم یه ساعت دیگه برم البته همون وقت پاشدم آماده شدم و رفتم اونجا و اول به همه زندگیم زنگ زدم و گفتم تشریف بیارن دم در تا ما اول ملاقاتشون کنیم بعد از کلی منت که فقط به خاطر تو اومدم تشریف بردم تو حسینیه که از قضا پر شده بود و بیرون از حسینیه چادر کشیده بودن و خانمهایی که تو حسینیه جاشون نبود بیرون نشسته بودن دیگه منم کنار خانمها خودم جا دادم مداح داشت جوشن کبیر می خوند منم اصلا نه همراه خودم قرآن برده بودم نه مفاتیح واسه همین فقط گوش می دادم همون جور شروع کردم تسبیح خوندن و الی آخر که ما تا آخر نزدیک قرآن سر گذاشتن هیچی هیچی انگار اصلا حواسمون جمع نمی شد هیچ یه ذره دلمون هم هوایی نشد ...خلاصه تا مداح یه نیم ساعت قبل از شروع قرآن سرگذاشتن شروع به مداحی کرد و ... 
اونجا من دلم یه لحظه از ....
تا پایان مراسم ... 
جای همتون خالی واقعا اون آخری دلنشین ترین لحظات ماه رمضون امسالم بود 
امیدوارم شما هم لحظات نابی مثله مال من داشته بوده باشید "فعل خیلی گذشته ست"
  • آزاده
  • ۰
  • ۰

شیطنت


نمیدانــم چشمــانـت با مـن چـه میکـند!!


وقــتی کــه نگـاهـم میکـنی ….


دلـم چــنـان از شیــطنت نگــاهت میـــلرزد


که حــــــــس میکنـم چــــقد زیــباست فــــدا شدن


برای چشـــم هـایـی کـه تمـام دنیای مــــن است!!




پ ن: چند روز پیش سید رضا به یکی از روستاهای اطراف یزد رفته بود وقتی برگشت همراه خودش توت آورده بود. از قضا توی ظرف توت از این مورچه گنده ها بود "مورچه معمولیا با سایز بزرگتر" اومد توت ها رو توی یه ظرف دیگه بکنه ، حالا منم کنارش وایساده بودم تو آشپزخونه همینکه توت ها رو ریخت تو اون یکی ظرف یکی از مورچه ها افتاد رو سنگ آشپزخونه . منم کنارش بودم دیگه دو متر پریدم عقب و جیـــــــــــــــــغ و مـــــــورچه مــــورچه مــورچه ..."
حالا قیافه م ترسیده ها!!! انگار یه حیوون درنده دیدم ... بعله 
سید رضا یه ثانیه یه نگاه عاقل اندر سفیه و خنده دار بهم کرد و
گفت: خانم مورچه ست مورچه !!!! (با حالتی گفت که کوچیکیشو خودتون درک کنید دیگه)
قیافه ش  جالب شده بود ... نگاهش به من جالبتر!!!
دوسش دارم آقامه ...

  • آزاده
  • ۰
  • ۰

تغییر


می خوام یه تغییری تو وبلاگ نویسیم بدم 

دوستانی که به وبلاگ قبلی من سر می زدن می دونن چی می گم 

می خوام لابه لای متنهایی که می زارم 

یه وقتایی یه چیزای کوچیک خاطره مانند

 از اون روز یا روزهای قبل که توی زندگیمون پیش اومده بزارم 

شایدم همراه متنهایی که گذاشتم یه پیوست از خاطره مون بزارم 

به نظرم کار جالبی اومد 

همین الان به ذهنم رسید 

گفتم همین حالا شروع کنم برم بیان و ذهنمو خالی کنم 



پ ن : اگه کسی قالب قشنگی که به وبم بخوره برای بیان سراغ داره خبر کنه 


  • آزاده